خاطره معلم سمنانی و شاگرد اوتیسمی/ اردویی که خاطره ساز شد
به گزارش خبرگزاری بیگ نیوز استان سمنان خاطره زیر که توسط سرکار خانم مریم ملک آموزگار دبستان حبیب بن مظاهر از شهرستان سمنان روایت شده جزو یکی از ۱۰ خاطره برگزیده در رقابت ادبی هفته معلم است.
روایت من و پدرام را بخوانیم:
«تردیدهای ما خیانت کارند. ما را از امتحان فرصت هایی که به دست آورده ایم باز می دارند و از نعمت هایی که می توانیم استفاده کنیم، محروممان می سازند.» (اورایزن اسوت ماردن)
نمی دانم چرا؟ فقط می دانم حکمتی در کار است و باید به تمامی آنهایی که با اُتیسم سر و کار دارند احترام گذاشت. مقابله با اُتیسم خیلی سخت است امّا هیچ مشکل بزرگی در دنیا وجود ندارد، اگر خودمان بزرگ باشیم. آسمان برای همیشه ابری نخواهد ماند. باید چشمانمان را برای دیدن آفتاب آماده نگه داریم. چرا که فرصت ها گاه با صدای آهسته در می زنند. آنچه مرا بر آن داشت تا در مورد پدرام و پدرام های دیگر جامعه¬ام که از این مشکل رنج می برند و اتفاق هایی که با خانواده و مدرسه و همکلاسی هایشان رخ می دهد داستانی واقعی بنویسم تا شاید که بیدار شویم.
مهدِکودک ها نمی توانستند از او نگهداری کنند و او را در خانه نگه می داشتند، درکی از کارهای خطرناک نداشت. پدرش صادقانه گفت:«که پدرام به هیچ وجه حرف شنوی ندارد و عکس العمل ایشان در مقابل صدا کردن، جیغ است. هم-چنین هماهنگی بین چشم ها، اشیا و پاها را هم به خوبی ندارد. به صورت ضربدری راه می رود. مفصل هایش شل و بسیار ضعیف هستند به خصوص مفاصل دست ها و انگشتان. مداد دست گرفتن نمی داند و …»
مدیر مدرسه تصمیم گرفت به او یک شانس بدهد و لااقل کمکی به این خانواده کند. شاید خدا خواست و روند رشد او رو به بهبود رفت. سرانجام روز اوّل مدرسه فرا رسید و او به همراه پرستار و پدرش با خوردن یک قرص ریتالین به مدرسه آمد.
او در تمام سال تحصیلی پایۀ اوّل دبستان به همراه پرستارش در کلاس می نشست و چیزهایی را می نوشت و می خواند ولی هر چیز تازه ای برای او وحشتناک بود و جیغ و داد می کشید و پرخاشگری می نمود و به سادگی چیزی را نمی پذیرفت. مثلا” یک روز عکاس به مدرسه آمد و می خواست که از دانش آموزان برای جشن پایان سال عکس بگیرد چنان جیغ می زد که همه را وحشت زده کرده بود. به همین دلیل من کاسۀ صبرم لبریز شد و با ایشان برخورد کردم، ابتدا به من زل زد و دوباره ادامه داد به زیر میز رفت و خوابید و دوباره جیغ کشیدن را آغاز کرد. ولی من با بیرون فرستادن پرستارش از کلاس به او فهماندم که اگر جیغ بزند پرستارش بیرون می ماند و او دیگر داد نزد و این گونه سال اوّل را به پایان رساند.
داستان دوستی من و پدرام هم این گونه آغاز شد وقتی که با چشمان زیبایش عمق قلب مرا می¬کاوید، انگار مرا فریاد می کشید و عاجزانه کمک می طلبید و چه سخت است هم مهربان باشم و هم قاطع در برابر تک تک کارهایت و چقدر باید می جنگیدیم تا بتوانیم یک آموزش ساده را برای تو نهادینه کنیم و … هر کس به گونه ای می تواند این واقعیت (اُتیسم) را قبول کند. به نظر من بهترین تعبیر برای آن، تقدیر است.
پذیریش واقعیت یکی از گام های اساسی و مهم برای مبارزه و حتّی پیش رفتن است چرا که بسیاری از ما انسان ها حاضر نیستیم مشکلاتی را که در سر راه ما قرار گرفته اند، قبول کنیم. باید عاشق باشیم منظورم از عشق، محو شدن در اُتیسم است. باید به آنها احترام بگذاریم به صداقتشان ، صافی و زلالی چشم هایشان و حتی به فریادهایشان عشق بورزیم. وقتی چنین دیدگاهی پیدا کنیم ظرفیتمان بالا می رود و دلمان گسترده می شود.
پدرام عزیزم! دوسال طول کشید تا بعضی از مهارت ها را یاد بگیری و ما را شگفت زده کنی. چند قصّۀ به یاد ماندنی و شیرینت را به خاطر می آورم …
تو حرف نمی زدی به جایش جیغ می کشیدی. خیلی از چیزهایی را که بچّه های دیگر به راحتی درک می کردند، نمی فهمیدی حتّی نمی توانستی خیلی از کارهای معمولی را انجام بدهی. به خود آمدم. اندوهی سخت وجودم را فرا گرفت. افکارم در گردابی عظیم فرو رفت. بعضی وقت ها توانایی درک تو را نداشتم و نمی فهمیدم چرا آن رفتار خاص را انجام می دادی؟
مدّتی است به این نتیجه رسیدم که فهمیدن دیگران در بسیاری مواقع ممکن نیست بلکه چیزی که اهمیت دارد پذیرش آنهاست.
در سالن اجتماعات مدرسه مراسم زیارت عاشورا داشتیم و پدرش می خواست او را ببرد که سالن را بهم نریزد از او خواهش کردم که پدرام بماند شاید وجود فرشته ایی مثل پدرام که در جمعمان باشد استجابت دعایمان را زودتر به درگاه الهی برساند. پدر پذیرفت و در حیاط آموزشگاه ماند و پدرام را با خود به سالن بردم و کنار همکلاسی هایش نشاندم .
خیلی تأثیرگذار بود. با بچّه ها سینه می زد. آخر کلمات آنها را با صدای بلند می خواند و یک ساعت تمام نشسته بود بدون اینکه از جمع گریزان باشد در پایان مراسم پذیرایی شد و مثل بقیّۀ دانش آموزان که تشکّر می کردند او هم تشکّر کرد.
تمام این صحنه ها را پدرش از دور می دید و اشک می ریخت و چقدر سخت است برای خانواده ها، ولی پدرام عزیزم، بهترین شانس زندگی تو این است که پدر و مادری به این خوبی و دلسوزی داری.
یک روز درس فارسی ما، آشنایی با انواع مشاغل بود که بچّه ها تئاتر بازی می کردند و با اقسام آرایش ها و صورتک ها، خودشان و شغلشان را معرفی می کردند من می دانستم که تو هیچ وقت اجازه ندادی که برای کوتاهی موهایت به آرایشگاه بروی و با چه سختی زیاد پدر و مادرت موهایت را در حمّام خانه کوتاه می کردند.
پس نقشه کشیدیم تو مشتری آرایشگاه بشوی، خیلی خنده دار بود اوّل با لجبازی و جیغ و فریاد، به زیر میز رفتی و قهر کردی ولی وقتی ما برای گروه هایت دست می زدیم و تشویقشان می کردیم تو کم کم از لاک خودت بیرون آمدی و من هم که با تو قهر کرده بودم و حرف نمی زدم آمدی روی صندلی هم گروهی هایت نشستی و من هم سریع با چشمک زدن به سرگروهت فهماندم موهایش را کوتاه کن. بچّه ها را از قبل آماده کرده بودم که سریع اسم آرایشگر را نگویند تا پدرام خودش بفهمد، چون او با آنها فرق داشت و بچّه ها هم الکی شغل های دیگری را می گفتند و آرایشگر نیز موهای پدرام را کوتاه می کرد.
در پایان کار، شماره معکوس را اعلام کردم، داد می زدم کی می تواند بگوید چه شغلی است؟ لحظات پایانی شمارش،پدرام بلند شد. داد زد «آرایشگاه …» و همه برایش دست و سوت زدند و هورا کشیدند و او هم تا کمر خم شد و تشکر کرد.
به پدرام گفتم عصر همراه بابا به آرایشگاه برو و این گونه شد که تو برای اوّلین بار به آرایشگاه رفتی زیر دست آرایشگر نشستی هرچند که پدرت می گفت خیلی طول کشید و در آخرای کار داشتی بازی در می آوردی ولی خوشحال بودم که برای اوّلین بار به آرایشگاه رفتی و می دانم که بعد از این نیز می روی .
تو بهترین خاطره از اردو را برای تمام عمرم باقی گذاشتی. دانش آموزان مدرسه اردو داشتند و خانواده پدرام نمی خواستند که او بیاید چون باید برای اردو به سینما می رفتیم و پدرام نیز به شدّت از تاریکی می ترسید و به گفتۀ پدرش آخرین بار که به سینما رفتند او دو ساله بود که با داد و فریادهایش آنها را مجبور کرده بود از سینما خارج شوند. از والدین پدرام خواهش کردم که اجازه بدهند تا با ما بیاید. می خواستم ببینم زحمت های یک ساله ای که کشیدم نتیجه ای داشت یا خیر.
به هر سختی که بود قبول کردند ولی پدر و مادر هر دو آمدند چون نگران بودند که سینما را به هم بریزد. از آنها خواهش کردم که به محل کار خود بروند و مثل روزهای قبل به کارشان برسند اگر مشکلی ایجاد شد با پدرام به مدرسه برمی گردم. وقتی همۀ بچّه ها در سینما نشستند پدرام را کنارم نشاندم و دستش را گرفتم صورتش را با دستم چرخاندم و چشم در چشم، به او گفتم پدرام به من گوش کن و همه جا را با بازی به او نشان دادم و بعد گفتم الآن تاریک می شود تا فیلم ببینیم.
چون زود رفته بودیم طول کشید به همین خاطر رو به بچّه ها ایستادم و به همه گفتم شعر بخوانیم و با اشاره به پدرام هم پیام می دادم(رمزهایی که بین من و پدرام بود مثل دوستت دارم تو قلب منی و …) او هم متقابلا” انجام می¬داد و می خندید. به محض شروع فیلم کنارش نشستم و گفتم پدرام بشماریم ۱،۲،۳ … که ناگهان سینما تاریک شد و برخلاف انتظارم او شروع به خندیدن کرد و گفت تاریک شد.
گفتم هیس، او هم گفت پدرام ساکت شو هیس، این بهترین روز عمرم بود زیرا کارم به ثمر نشست و اینک او هم مثل بقیّه آرام تماشا می کرد. بچّه ها با خودشان خوراکی آورده بودند و در حین تماشای فیلم خوراکی می خوردند. پدرام پاپ کورن داشت و خیلی هم دوست داشت . برایش باز کردم و به او دادم و گفتم پدرام می خوری؟ گفت:«آره » شروع به خوردن کرد و فیلم هم نگاه می کرد. به او گفتم چه قدر این ها خوشگلند! چی هستند؟ وااای ! و او سریع گفت. «پروانه »
شاگرد کناریم خوراکی اش را به من تعارف کرد تشکّر کردم و گفتم خودت بخور میل ندارم که دیدم پدرام به سرعت دوتا پاپ کورن را به زور توی دهانم جای داد و من مجبور شدم بخورم. ولی برای این که تکرار نکند توی گوشش گفتم ممنون پدرام جان، ولی من دیگه نمی خورم خانم معلّم چاق می شه و خودم را گنده نشان دادم و او را قلقلک دادم و شروع به خندیدن کرد. حالا بخند و هی بخند به قدری بلند بلند می خندید که نزدیک بود سینما را به هم بریزد با دستم جلوی دهنش را گرفتم و توی گوشش گفتم من این فیلم را خیلی دوست دارم اگر بخندی و ساکت نباشی ما را بیرون می کنند و نمی توانیم فیلم به این قشنگی را ببینیم. و من با تو قهر می کنم همین تهدید کافی بود که ساکت شود و تا آخر فیلم در سینما حضور داشته باشیم. وقتی فیلم تمام شد همه دست زدند و به صف ایستادیم. به بچّه ها گفتم که زباله ها را جمع کنند و ردیف مدرسۀ ما تمیز باشد. چون چند مدرسه هم زمان برای تماشای فیلم آمده بودند.
همِۀ دانش آموزان داشتند کار جمع کردن زباله ها را انجام می دادند که پدرام هم یک بسته ی چیپس پیدا کرد و توی کیسۀ زباله انداخت خیلی خوشحال شدم امروز خیلی مهارت هایی را که یاد گرفته بود انجام داد.
وقتی به صف شدیم که سوار اتوبوس شویم یکی از دانش آموزان خوراکی تعارفم کرد تا رفتم تشکّر کنم پدرام به آن پسر گفت. نه نه! خانم معلّم چاق می شود و بعد ادای آدمای چاق را در آورد و بعد شروع به خندیدن کرد. سعی کردم نقطه ضعف دستش ندهم این شیطون بلا دنبال این بود که نقطه ضعف من را پیدا کنه من هم بی تفاوت گفتم. پدرام راست می گه چاق می شوم و با صف به داخل اتوبوس رفتیم.
داخل اتوبوس همۀ بچّه ها با ذوق و شوق از فیلم تعریف می کردند و پدرام فقط نگاه می کرد. به مدرسه که رسیدیم کنار من ایستاد تا همۀ بچّه ها خارج شوند. با این که پدر و مادرش منتظر ایستاده بودند ولی او به داخل مدرسه رفت. از سینما و رفتارهای پدرام به پدر و مادرش گفتم و آنها بی نهایت خوشحال شدند و اشک شوق پدر و مادرش برای من بهترین خاطره بود .
آخرین هفتۀ سال، مدرسه ها، طبق برنامه ریزی، باید برای اردوی پایان سال آماده می شدند یک روز به کلاس رفتم و به آنها گفتم فردا کتاب و دفتر نیاورید. به اردو می رویم. همۀ دانش آموزان جیغ و هورا سردادند و فریاد شادی کشیدند ولی پدرام فقط نگاه می کرد. کنارش رفتم دست هایش را گرفتم، اغلب وقتی مطلب مهمّی را می خواستم به او بفهمانم این گونه برایش آمادگی ایجاد می کردم که تمرکز کند و به حرف هایم گوش دهد در واقع نیّت من بیرون کردن او از دنیای خودش بود. گفتم، «پدرام جان!» فردا خوراکی بیاور می خواهیم به اردو برویم. او فقط نگاه می کرد در یادداشتی برای خانواده اش نوشتم که اردو داریم عصر پدرش تماس گرفت و گفت. کجا می روید؟ گفتم به پارک. و او مستأصل شده بود. آیا او را بفرستد یا نه. چون پرستارش مرخصی بود. مشکلش را گفت و من هم به او گفتم، مراقبش هستم اگر بی قراری کرد تماس می گیرم که بیایید و او را ببرید؛ تشکّر کرد و خداحافظی نمود.
سخت در اندیشه بودم که اگر مدیر بگوید چرا قبول کردی؟ چه طوری حواست به بچّه های کلاست هست، چه بگویم؛ تا صبح نگران بودم و اضطراب داشتم .
صبح همه آماده و شاد وخوشحال منتظر اتوبوس بودند. پدرام هم آمد مدیر وقتی او را دید گفت: بدون پرستارش کجا بیاید و می خواست که به خانه برگردد. (البتّه مدیر هم حق داشت خارج از شهر می رفتیم و او با بقیه فرق داشت.) اشک در چشم های پدرش حلقه زده بود و می خواست او را به خانه برگرداند. پدرام هم گریه می کرد و داد می زد خانم معلّم بیام خانم معلّم بیام. قلبم به شدّت از این صحنه به درد آمد، با مدیر صحبت کردم و قانعش نمودم که پدرام از من حرف شنوی دارد و مشکلی ایجاد نمی کند بهتر است دلش را نشکنیم … بالاخره مدیر با شرط و شروطی قبول کرد چون کلّ مسؤلیّت کلاس و پدرام با من بود و مربّی دیگری نداشتیم .
پدرام را صدا زدم؛ پدرام! بیا اردو برویم، سریع دست پدرش را رها کرد و با سرعت خودش را در آغوشم انداخت. گفتم؛ آقای مدیر گفته که پدرام اردو بیاید. سریع رفت مدیر را بغل کرد و او را بوسید. از پدرش خداحافظی کرد و سوار اتوبوس شد.
به همه گفته بودم در مراقبت از پدرام به من کمک کنند و همه یک صدا گفتند: «چشم خانم جان.» پدرام در اتوبوس خیلی خوشحال به نظر می آمد، صداهای مخصوص به خودش را در می آورد و با بچّه ها بعضی از شعرها را می خواند .
به پارک رفتیم از کنار من تکان نمی خورد. با هم رفتیم دور زدیم. انگار با یک بچّه دو ساله می گشتم به همه چیز دست می زدم و می گفتم که پدرام لمس کنه و با من تکرار کنه برگ، سنگ، درخت، گل و … دوباره می پرسیدم این چیه؟ و جالب بود بعضی ها را جواب می داد و بعضی ها را تکرار می کرد.
پدرام عزیزم! خیلی به من علاقه داشتی و همه جا کنارم بودی حتّی یک عکس تکی نگذاشتی بگیرم و محکم بغلم می کردی و می گفتی من و خانم معلّم …. (در همۀ عکس های یادگاری بود.) تو همان کسی بودی که از عکس گرفتن و نور فلش و … می ترسیدی !!!
پدرام عزیزم! موفّقیت هایی که تا به حال به آن اشاره کردم فقط خانواده هایی که فرزند اُتیستیک دارند، درک می کنند. مطمئنّم که موقع خواندن هر یک از موفّقیت های تو، اشک از چشمان آنان سرازیر خواهد شد. این چیزها(درک نوشته هایم برای دیگران) خوب است اما چیز مهم تری وجود دارد و آن پیشرفت توست. به رغم لجبازی ها و همکاری نکردن ها در برخی موارد،(که دست خودت هم نیست) تو هم داری برای پیشرفت، تلاش می کنی.
ارتباط دوستانه و صمیمی بین معلّم و دانش آموز مهم ترین مسأله برای آموزش است که اگر رابطه صمیمی نباشد نمی توان پیشرفت قابل ملاحظه ای را کسب کرد. زندگی بهشت است برای آنان که عاشقانه عشق می ورزند، بی پروا محیت می کنند و کمتر از دیگران انتظار دارند. همانگونه که سعدی رحمه الله علیه در بوستان می فرمایند:«عبادت به جز خدمت خلق نیست.» خدمت به تو خدمت به تمام فضائل است .خدمت به تو خدمت به حس پریدن است .خدمت به خوب دیدن و خوب شنیدن است.