خاطره جالب کهنهسرباز صد ساله از نبرد نرماندی/ من یکی از خوششانسها بودم
این پست از سایت خبرگذاری بیگ نیوز برگرفته از سایت ” www.khabaronline.ir ” در مورد مقاله ” خاطره جالب کهنهسرباز صد ساله از نبرد نرماندی/ من یکی از خوششانسها بودم ” ارائه شده است، در صورتی که محتوای این پست مورد توجه تان واقع شده است به دسته بندی مربوطه مراجعه نمایید.
به گزارش بیگ نیوز جو ماکل در گزارشی که بیبیسی جهانی آن را منتشر کرده، از کهنهسرباز جنگجهانی دوم یاد کرده است. او سراغ جان آرتور ۱۰۰ ساله رفته که در روز دی، بخشی از لشکر شش هوابرد فرانسه بود. در این گزارش آمده است: در حالی که بریتانیا هشتادمین سالگرد روز دی(d-day) را که منجر به آزادسازی شمال غرب اروپا از اشغال نازیها، در جنگ جهانی دوم شد، گرامی میدارد، جان آرتور از نقش خود در خط مقدم میگوید.
جانآرتور میگوید: ما آنها را تابوتهای پرنده مینامیدیم. آنها اساسا با چوبی نازک ساخته شده بودند، چرا که فقط برای یک سفر یک طرفه بهکار میآمدند. آرتور در مورد گلایدرهای هورسا صحبت میکند. او فقط ۲۰ ساله بود که به عنوان بخشی از پیادهنظام فرانسه در روز دی، سوار یکی از آنها شد. آنها پشت بمبافکنهای یدککش قرار میگرفتند و سپس به سمت زمین پرتاب میشدند. او به یاد میآورد که خلبانها، اگر امکان داشت، گلایدرهای هورسا را بین دو درخت یا بوته نشانه میرفتند تا بالهایش کنده شود. آنها فقط میتوانستند سرعت را تا ۹۰ مایل در ساعت کاهش دهند، بنابراین هر گلایدر هنگام برخورد با زمین تا ۹۰ مایل را پوشش میداد.
جو ماکل خبرنگار بیبیسی میگوید: نمیتوانم تعجب خود را پنهان کنم، زیرا از او میپرسم که چگونه بود. آرتور میخندد و میگوید افتضاح.
نیروهای بریتانیا، ایالات متحده، کانادا و فرانسه در شش ژوئن ۱۹۴۴ به نیروهای آلمانی در سواحل شمال فرانسه حمله کردند.عملیات Overlord بزرگترین عملیات نظامی دریایی، هوایی و زمینی بود که تا آن زمان صورت میگرفت و شامل فرود همزمان دهها هزار نیرو در پنج ساحل جداگانه در نرماندی میشد.
جو ماکل در توصیف فضا اینطور نوشته است: در خانهاش در لینکلن شایر، آرتور اکنون روی ویلچر نشسته است و تخته سفیدی روی میز ناهارخوری دارد که به او یادآوری میکند که آب بنوشد.پسر، عروس و نوه او با ما هستند تا مطمئن شوند که خسته نمیشود و هنگامی که حافظهاش یاری نمیکند به او کمک میکنند.
هیچ کس نمیتواند سن آرتور را نادیده بگیرد. او اواخر امسال ۱۰۱ ساله میشود. اما توصیفات او پر جنب و جوش و جلوههای اکشن است. از او میپرسم: ترسیده بودی؟ او میگوید: همه افکاری داشتند. اما فکر نمیکنم ترس جزو آنها بود. شما بیشتر به این فکر میکردید که اگر خوششانس باشید و سالم فرود بیایید چه اتفاقی میافتد. و به زودی متوجه میشدید. چون به محض اینکه گلایدر را باز میکردید؛ آلمانیها بنگ، بنگ، بنگ شروع به شلیک میکردند.
آرتور در سال ۱۹۴۱ برای دومین پیادهنظام سبک آکسفورد و باکینگهامشر داوطلب شده بود.
در حالی که داستان روز دی، ممکن است اغلب بر سواحل نرماندی متمرکز شود،اما کسانی که از طریق هوا وارد شدند هم نقش مهمی داشتند. آرتور قبل از D-Day، بخشی از لشکر ۶ هوابرد شد. چتربازان و پیادهنظام با گلایدر در پشت سواحل برای تصرف اهداف کلیدی مانند پلهای کانال کان و رودخانه اورن به فرانسه فرستاده شدند. موج اول به رهبری سرگرد جان هوارد، پل پگاسوس را ایمن کرد. آرتور می گوید که او بخشی از موج دوم بود که در نزدیکی رانویل فرود آمد.
او به عنوان یک تیرانداز با مسلسل آموزش دیده بود و گلایدر نه تنها او را بلکه اسلحه، مهمات، جیپ و موتور سیکلت را با خود برد. در هنگام فرود، اولویت بررسی تجهیزات و سپس افرادی مانند آرتور بود. او میگوید که برای سربازانی مانند او، دانش یا تفکر کمی در مورد مقیاس عملیات Overlord وجود داشت. آرتور توضیح میدهد: امثال من نمیدانستند چه خبر است. تنها چیزی که میدانستید این بود که گلولههای از آن طرف میآمدندو خمپارهها از آنجا پایین میآمدند. او با گفتن این حرف به سمت پایین اشاره میکند. آرتور در نبردهای اسکوویل، هروویلت و شاتو سنت کوم شرکت کرد. وظیفه او فراهم کردن پوشش آتشین برای نیروها بود. در حالی که این بدان معنی بود که او مانند دیگران با نبرد تن به تن روبرو نمیشد، کسانی که پشت مسلسلها بودند هم خطرات خاص خود را داشتند.
نویسنده از آرتور پرسیده: وقتی ویکرز را باز کردید، آلمانی ها چه پاسخی دادند؟ آرتور میگوید: آنها با خمپارههای سه اینچی پاسخ میدادند. وحشت هموجود داشت. آرتور تعریف میکند که با اجساد چتربازان که از درختها و روی زمین آویزان شدهاند، رو به رو شده است. او توضیخ میدهد: شما می خواستید به آنها کمک کنید، اما به ما هشدار داده شده بود که نزدیک آنها نشوید. آلمانیها آنها را به دام انداخته بودند.
هشتاد سال بعد، از دست دادن دوستان هنوز چیزی است که او بابت آن احساس ناراحتی میکند. ناگهان صورتش را با دستانش می پوشاند و زیر گریه میزند. او میگوید مرور این خاطرات، فقط خاطرات باب و بادی را زنده می کند. آنها دو دوستی بودند که او در ماه های بعد از دست داد. آرتور زنده ماند و قبل از اینکه ارتش او را دوباره به خارج بفرستد ازدواج کرد. او میگوید: من یکی از خوش شانسها بودم. ما یک شعار داریم: آرتورها زنده میمانند.
ترجمه: مهسا مژدهی
۳۱۱۳۱۲